sedaye baroon

 

به دنبال چه میگردم شب و روز

چه میجوید نگاه خسته ی من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

زجمع آشنایان میگریزم

به کنجی میخزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود میدهم گوش

گریزانم از این مردم که به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت 

به دامانم دوصد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند 

ولی آن دم که در خلوت نشستند مرا دیوانه ای بدنام گفتند 

دل من ای دل دیوانه ی من که میسوزی از اسن بیگانگی ها

مکن دیگر زدست غیر فریاد خدا را بس کن این دیوانگی ها

                                                                                                          فروغ فرخ زاد

 

نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت 14:48 توسط Maryam| 2 نظر


 


 

 

مي توان در قاب خيس پنجره

چك چك آواز باران را شنيد

مي توان دلتنگي يك ابر را

در بلور قطره ها بر شيشه ديد

مي توان لبريز شد از قطره ها

مهربان و بي ريا و ساده بود

مي توان با واژه هاي تازه تر

مثل ابري شعر باران را سرود

مي توان در زير باران گام زد

لحظه هاي تازه اي آغاز كرد

پاك شد در چشمه هاي آسمان
زير باران تا خدا پرواز كرد.

نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت 15:15 توسط Maryam| يک نظر



 

 
كاش بارانی ببارد قلبها را تر كند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر كند


قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر كند

بشكند در هم طلسم كهنه ی این باغ را
شاخه های خشك بی بار دعا را تر كند


مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا كجا را تر كند

چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها

شاید این باران كه می بارد شما را تر كند

 

نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت 15:10 توسط Maryam| نظر بدهيد


 

 
 
به تو مي‌انديشم،
 
 
 
 و به رؤياهايت، و غم دیروزی.
 

 

 

با همه دلتنگی

 

 

 

خنده هایت همه آرامش بود،

 

 

 

تو پيام آور شادي بودي.

 

 

 

و در آن تاريكي

 

 

 

چشمهایت روشن، گويي از جنس بلور.

 

 

 

گونه‌هايت همه سرخ و نگاهت گيرا.

 

 

 

همه را خوب به خاطر دارم.

 

 

 

***

 

 

 

تو بدان،

 

 

 

 باور كن،

 

 

 

 روشني‌ها با توست .

 

 

 

من به ايمان تو ايمان دارم.

 

 

 

***

 

 

 

به تو مي‌انديشم، و به رؤياهايت، و سرانجام سپيد.

 

 

 

تا ابد خواهم ماند.

 

 

 

رفتني نيست مرا.

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 14:12 توسط Maryam| نظر بدهيد



 

حکایت من حکایت کسی است عاشق دریا بود ولی قایق نداشت دلباخته سفربود اما همسفر نداشت حکایت من حکایت کسی است که,,زجر کشید اما ضجه نزد زخم داشت اما ناله ای نکرد و خندید تا کسی غمش را نفهمد...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 13:56 توسط Maryam| نظر بدهيد



مطالب پيشين
» شعر
» شعر زیبا
» شعر دلنشین
» واسه بعضی بی معرفتا...
» حلقه
» سکوت تنها
» شب و درد و دل
» فقر چیه؟
» آنگاه که...
» امید
» حکایت
» زندگی
» چهل...
» آدمهایی هستند که به خوبی های دنیا ... اضافه میکنند !
» نیایش
» شیطان بازنشسته شد(متن کوتاه جالب)
» عشق چیه؟...

Design By : Pars Skin