سلامي به زيبايي لبخندهاي شما
سلامي به گرمي دلهامان که به بودن کنار يکديگر عادت کرده است ...
سلامي به وسعت دل تنگمان براي دوباره فشردن دست هم.
سلامي بهمين سادگي سلام.
من باز امدم سوي تو
سوي لبخندت ُسوي نگاهت ُسوي کلامت
با من بخوان دوباره با من بما ن دوباره
بمان که دستهايم نيازمند گرماي دستان توست
بخوان که پرم از نگفته ها پرم از نشنيده ها پرم از هواي با تو بودن
با تو سخن مي گويم
صدايم آشناست کلامم غريبه نيست
من منم .....
مرا باور کن اصلا مرا به خاطر داري..؟؟؟
من همان تک درخت که به صداي تو گوش ميداد
من همان پرنده ايم که به تو شوق پرواز داد
من همان آبي ام که به تو آوختم از کنار سنگ عبور کن
من همان بارانم که به تو آموختم تفاوتي بين خار و گل نيست به
هر دو ببار
من همان پاييزم هيچ يادت هست؟؟؟
شیشه ای میشکند
یک نفر میپرسد
که چرا
شیشه شکست؟
یک نفر میگوید:
شاید این رفع بلاست
دیگری میپرسد
شیشه پنجره را باد شکست؟
دل من سخت شکست
هیچ کس هیچ نگفت
غصه ام را نشنید
از خودم میپرسم"
ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود.
خدایــــــــــا! سرده این پایین، از اون بالا تماشا کن
اگه میشـه بیــــــا پاییـن و دستـــــای منـــو ها کن
خدایــــــــــا!سرده این پایین،ببـین دستــامـو میلرزه
دیگه حتـــــــــــے همه دنیا،به این دورے نمـے ارزه
تو اون بالا من این پایین،دو تایـــــــے مون چرا تنها؟
اگه لیلــــــے دلش گیــــره! بـــــگو مجنون چرا تنها؟
خدایا! من دلم قرصه،کسے غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت ،که حتــے روز،روشن نیست
کسـے اینجا نمـے بینـه که دنیـــــــــــا زیر چشماته
یه عمره یـــــــــــادمـــــــون رفته،زمیـن دار مکافـاته
فراموشم شده گاهـے،که این پایین چه هـــا کردم
کـــــــــه روزے بایـد از اینجـا بــازم پـیــش تو برگردم
خدایـــــــــا! وقــت برگشـتـن یه کم با من مدارا کن
شنیــدم گرمــه آغوشـــت،اگه میشـه منــم جا کن
هركجا هستي باش
عشق تو مال من است
خاطر ياد تو در ياد من است
چه اهميت دارد كه تو از من دوري؟
كه من اينجا تنهام؟
اين مهم است كه تو مي آيي
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من
نمی سوزد
و به مانند چراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ
نه فروبسته به یخ، ماهی که از بالا می افرزود
من چراغم را در آمد، رفتن همسایه افروختم
در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود
باد می پیچید با کاج
در میان کومه ها خاموش
گم شد و از من جدا زین جاده ی باریک
و هنوزم قصه در یاد است
وین سخن، آویزه ی لب
که می افروزد
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترین
هر كسي هم نفسم شد دست آخر قفسم شد
من ساده به خيالم كه همه كار و كسم شد
اون كه عاشقانه خنديد خنده هاي من دزديد
زير چشمه مهربوني خواب يك توطئه ميديد
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرقته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
این همه تایش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گقت:
حلقه خوشبختی است،حلقه زندگی است
همه گفتند:مبارک باشد
دخترک گفت:دریغا که مرا
باز در آن معنی شک باشد
سال ها رفت و شبی
زنی افسردا نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده آن
روزهایی که با امید وفای شوهر
به هدر رفته،هدر
زن پریشاان شد و نالید که وای
وای،این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است.
فروغ فرخ زاد
به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشه
کسی حالم نمی پرسه کسی دردم نمی دونه
نه هم درد و هم آوایی با من یک دل نمی خونه
از این سرگشتگی بیزارم و بیزار
ولی راه فراری نیست از این دیوار
برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود
برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود
در این سرداب ظلمت نور راهی بود
در این اندوه غربت سرپناهی بود
شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد
کجا پیدا کنم دلسوخته ای هم درد
اسیر صد بیابان وَهم و اندوهم
مرا پا در دل و سنگین تر از کوهم
شب بود ، شبی که تصویری سیاهتر از گذشته ها داشت…
شبی که مهتابش در پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود.
شبی که گهگاهی ستاره های نادری در آسمان سیاه و ابری می درخشیدند .
ستاره هایی که نوری نداشتند…
شب سوت و کور شده بود ، بدون مهتاب ، بدون ستاره!
ابرها به آرامی از کنار ماه می گذشتند…وقتی ابرهای سیاه بر روی ماه می نشستند احساس تنهایی و سیاهی در من بیشتر می شد…
شب نمی گذشت ، بی پایان بود…کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ، پایان داشت. سکوتی سرد در تنهایی و درد در قلب آسمان دلم احساس می شد…
سیاهی شب…تنهایی مرد همیشه تنها !
ستاره ها درد مرا نمی فهمند ، مهتاب خاموش مانده است، چون ابرهای سیاه روی آن را پوشانده اند…
تنها امیدم به مهتاب بود اما…
حالا به چه کسی بگویم درد دلم را در این شب غریبه!…
ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستندو برای هزار چشم چشمک می زنند …
من دلم می خواهد درد دلم را برای کسی بگویم که یک دل و یکرنگ باشد اما!..
پس همان بهتر که درد دلم درونم بماند و تبدیل به بغض شود و در آخر سر بغضم تبدیل به همان گریه شبانه شود…همان بهتر…
.
Design By : Pars Skin |