یاد من باشد ... گفتند: چهل شب حياط خانه ات را آب و جارو کن. شب چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل سال خانهام را رُفتم و روييدم و خضر نيامد. زيرا فراموش کرده بودم حياط خلوت دلم را جارو کنم. گفتند: چله نشيني کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمين بر بام آسمان برخواهي رفت و ...
آدمایی هستن که ... هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم... وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده ، راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره... اگه یخ هم بزنن ... دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون... ... اونایی که تو تلفن یهویی ... ساکت میشن! اینایی که همیشه میخندن ... اینایی که تو چله زمستون پیشنهاد بستنی خوردن میدن همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن اینها فرشته اند !!! ... همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند مثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی. آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمیگردانند... لبخند می زنند و هنوز ... نگاهت می کنند. آدمهایی که حواسشان به بچه های خسته توی مترو هست، بهشان جا می دهند... گاهی بغلشان می کنند... دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند ، مثلا می گویند: این شال پشت ویترین ... انگار مال تو بود ! آدمهایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه... آدمهای پیامکهای آخر شب ...که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب... به دوستانشان یادآوری کنند که ... چه عزیزند! ... کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند... آدمهایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی ... زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند ... که غریبی نکنی... آدمهایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند ... توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند !!! همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن ... ... وقتی از کنارشون رد میشی ... بوی عطرشون تو هوا مونده وقتی باهاشون دست میدی ... دستت بوی عطرشونو گرفته وقتی بارون میاد ... دستاشون رو به آسمونه وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدن و میگن خوب شد زنگ زدی ... باید بلند میشدم ! وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن... تو حموم آواز میخونن ... آره ! همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن ... هم زندگی رو ... لذت بخش تر! خداوندا
اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان میشوی از قصهی خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمیدانی که انسان بودن و ماندن در ایندنیاچه دشوار است چه زجری میکشد آن کس که انسان است امروز ظهر شیطان را دیدم! سر قبر شخصی نوشته شده بود : کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر
یاد من باشد که فــردا دم صبح
به نسیم از سر مهــر سلامی بدهم
و به انگشــت نخی خواهم بست
که فراموش نگردد فــــــردا
با همه تلخی و نـــاکامی ها
زنـــدگی شیرین است!
و به شکرانه دیدار نسیم هر صبح
زنــدگی باید کرد ...یاد من باشد ...
یاد من باشد که فــردا دم صبح
به نسیم از سر مهــر سلامی بدهم
و به انگشــت نخی خواهم بست
که فراموش نگردد فــــــردا
با همه تلخی و نـــاکامی ها
زنـــدگی شیرین است!
و به شکرانه دیدار نسیم هر صبح
زنــدگی باید کرد ...
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندي را بوي نبردم. زيرا از ياد برده بودم که خودم را به چهلستون دنيا زنجير کردهام.
گفتند: دلت پرنيان بهشتي است. خدا عشق را در آن پيچيده است. پرنيان دلت را واکن تا بوي بهشت در زمين پراکنده شود.
چنين کردم، بوي نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بي آنکه باخبر باشم، شيطان از دلم چهل تکه اي براي خودش دوخته است.
به اينجا که ميرسم، نااميد ميشوم، آنقدر که ميخواهم همه سرازيري جهنم را يکريز بدوم. اما فرشتهاي دستم را ميگيرد و ميگويد: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغي از آسمان آويخته است که هر چراغش دلي است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بيفروزي. فرشته شمعي به من ميدهد و ميرود.
راستي امشب به آسمان نگاه کن، ببين چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...
گفتم: ظهر... شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...
... شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی
بدهم ...
وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را
تغییر بدم ...
بعد ها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم ...
در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم ...
اینک من در آستانه مرگ هستم فهمیدم که اگر روز اول خودم را تغییر
داده بودم شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم
Design By : Pars Skin |